تو حواست به دلم نیست و من می دانم
در گلو مانده و پوسیده سخن، می دانم
خسته ای و نگهت داشته چون سربازی
وسط جنگ ، فقط حب وطن، می دانم
به ملاقات خدا رفته و برمی گردم
حق دیدار ندادند به زن ، می دانم
تو که خشکاندی و بگذشتی و پاییز شدم
در دلت شوق بهار است و چمن، می دانم
سخت بگذشت، که بی عشق همین منوال است
عاشق من شدنت ، شد قدغن ، می دانم
دست من نیست که بی من به تو خوش می گذرد
تو حواست به دلم نیست و من می دانم
عفت نیک نام
15 اسفند94
برچسب : شعر از عفت و غیرتمندی, نویسنده : shahreborazjano بازدید : 167